وداع با مرند

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

وداع با مرند

۱۶ بازديد

عصر 26 اردیبهشت 1400 در خروجی مرند به تبریز، لحظاتی از ماشین پیاده شدم و کنار تپه ای نزدیک پاسگاه ایستادم. آن لحظات دلم دریایی از غم و اندوه بود زیرا تصمیم داشتم دیگر به شهر مرند و زادگاهم یامچی برنگردم.
 
مرند خودش برایم عزیز بود ولی خیانتهایی که اهلش از فامیل گرفته تا دوست در حقم کرده بودند برایم قابل بخشش نبود. حتی از اطرافیانم کسانی که جزو خائنین نبودند کوچکترین کمک و حمایتی نمی کردند به همین خاطر حس می کردم مرند دیگر جای من نیست و کسی را در مرند ندارم.
 
با چشمانی اشکبار، غروب مرند را تماشا می کردم و سینه ام از داغ این جدا شدن می سوخت. ذهنم به زمانه ای می اندیشید که با پدر و مادربزرگم روزهای خوشی در مرند داشتیم. مرور این خاطرات، دل کندنم را از وطن دشوار می ساخت ولی چاره ای جز رفتن برایم نبود. باید از جمع خائنین و نیز کسانی که با وجود بیماری مظلوم و لاعلاج (حمیده) رهایم کرده بودند جدا می شدم.
 
دقایقی بعد در حالی که مشتی از خاک وطن در دستم بود از تپه پایین آمدم. حس و حالی که در آن لحظات غم انگیز داشتم برای هیچ کس قابل درک نیست. می خواستم سمت ماشین بروم ولی دوباره برگشتم تا برای آخرین بار وطنم را نگاه کنم. غروب غم انگیز آن روز، غروبی بود آمیخته با دردهای من. دردهای نویسنده ای دلشکسته و تنها که باید وطنش را برای همیشه وداع می کرد.
 

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)
 

شعری که آن روز سرودم: